کانون سازندگان اندیشه جوان

اندیشه اینجاست کنار شما. . .

کانون سازندگان اندیشه جوان

اندیشه اینجاست کنار شما. . .

روی ماه خداوند را ببوس

مصطفی مستور را بسیاری با کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» می شناسند؛ کتابی که برای نخستین بار سال 1379 توسط نشر مرکز روانه بازار کتاب شد و تا به امروز بیش از 20 بار تجدید چاپ شده است.

مصطفی مستور را بسیاری با کتاب «روی ماه خداوند را ببوس» می شناسند؛ کتابی که برای نخستین بار سال 1379 توسط نشر مرکز روانه بازار کتاب شد و تا به امروز بیش از 20 بار تجدید چاپ شده است.
    این کتاب مستور که خواندن دوباره آن قند مکرر است و لطفی همواره دارد مولانا گونگی در خود دارد که با خواندن آن بی درنگ به یاد این شعر مولانا جلال الدین محمد بلخی می افتیم که: از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
    شخصیت اصلی داستان، یونس دانشجوی دکترای پژوهشگری اجتماعی است که برای پایان نامه دوره دکتری خود در حال تحقیق و جستجوی دلیل جامعه شناختی خودکشی دکتر جوانی به اسم پارسا است.
    این کتاب مانند دیگر آثار مستور جمله ها و سطرهای درخشانی دارد که تا مدت ها در ذهن هر خواننده ای می ماند. شبیه جمله ابتدایی کتاب که می نویسد: هر کس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر بشدت اندوهناک شود. یا در اواسط کتاب با هم می خوانیم که: خداوند برای هر کس همان قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره !
    یک لحظه امروز را به خوانشی کوتاه و دوباره از این کتاب اختصاص داده ایم:
    نوشته های پارسا را خواندم. گمان می کنم او عاشق شده بود. اما فکر نمی کنم خودکشی او ربطی به معشوق اش داشته باشد. احتمالااو خودکشی کرد، چون درکش کوتاه تر از ارتقاع عشق بود. او به جای کنترل برعشق، مغلوب مفهومی شد که برای او تازگی داشت. او نه از معشوق، که از عشق بشدت شکست خورد. حتی چنین به نظر می رسد که معشوق اش کوشیده بود تا او را در فهم عشق یاری دهد اما ذهن پارسا نتوانسته بود همه ابعاد و پیچیدگی های معنای عشق را درک کند. گویی عشق چنان غریب برپارسا تابیده بود که با خط کش های او اندازه نمی شد و به همین سبب او قادر نبود آن را در کنار بقیه چیزها در آن کتاب دستنویس اش بچیند. همچنان که یونس، تو نمی توانی معنای خداوند را در کنار بقیه معناهای زندگی ات بچینی. وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی می درخشد تو کجایی یونس؟ واقعا تو کجایی؟ شاید خداوند در هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد. من گاهی از شدت وضوح خداوند درکودکان، پر از هراس می شوم و دل ام شروع می کند به تپیدن. دل ام آن قدر بلند بلند می تپد که بهت زده می دوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم. کجایی یونس؟ صدای مرا می شنوی؟
    کاغذها را توی پاکت می گذارم و از روی صندلی بلند می شوم. چند قدم برمی دارم اما احساس سرگیجه دارم. به درختی تکیه می دهم تا حالم بهتر شود. کمی بعد از عرض خیابان پارک که می گذرم چشمم به پسرک خردسالی می افتد که نخ بادبادک اش پاره شده بود. هنوز دارد گریه می کند. بی خودی به سمت او می روم و به چشم های پر از اشک اش که از پشت عینک ته استکانی اش پیداست زل می زنم. می پرسم:
    «می خوای نخ بادبادک ات رو گره بزنم.»


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد