کانون سازندگان اندیشه جوان

اندیشه اینجاست کنار شما. . .

کانون سازندگان اندیشه جوان

اندیشه اینجاست کنار شما. . .

دوستداران حقیقت

ارسطو حکیم بزرگ یونان می گوید: «من افلاطون را دوست دارم، اما حقیقت را بیشتر از او دوست دارم.»

این جمله دهان به دهان گشت و در غالب کتابهای فلسفی و غیرفلسفی مکرر در مکرر تکرار شد، بدون اینکه محققان و دانشمندان به این نکته توجه کنند که از این قشنگ تر نمی شد استاد را ضایع کرد.

اما مادام پوتیاس که به هیچ وجه درک فلسفی شوهرش ـ ارسطو ـ را نداشت گفت: برای من حقیقت یک هوو شده است.

برای همین بود که ارسطو در آن هنگامی که می خواست به خواستگاری مادام پوتیاس برود، با این جمله دل او را به دست آورد: من پوتیاس را دوست دارم، کاری هم به حقیقت ندارم.

بعدها در قرن بیستم، یکی از فلاسفه پرده از علل جمله اخیر ارسطو برداشت: ما در واقع ازدواج، همه مان نامزدمان را به حقیقت ترجیح می دهیم.

در کتابهای کهن تاریخی آمده که ارسطو در طول زندگی زناشویی با مادام پوتیاس، چه بسیار که برای مطالعه و تفکرات فلسفی خانه را رها می کرد و بجای خلوتی می رفت که هیچکس از آن خبر نداشت و وقتی برمی گشت بوی عطر زنان آتنی را می داد تا بالاخره مادام پوتیاس، کلافه، سر شوهرِ فیلسوف و حقیقت دوستش فریاد زد: من هم حقیقت را دوست دارم، یالا بگو کجا بودی؟

مادام پوتیاس حتی جلوی مامان اپیکور را گرفت و از اپیکور گله کرد که اخلاق شوهرش را خراب کرده است. مامان اپیکور گله کرد که اخلاق شوهرش را خراب کرده است. مامان اپیکور گفت: خدا شاهده در سرتاسر آتن از پسرم پاکتر نیست.

مامان اپیکور می گفت: این وصله ها به پسر من نمی چسبه.

البته این روایت ها از نظر تاریخی موجه نیست. بعضی ها معتقدند افسانه است. مثل سوسکی که در هیچ جایی نیامده کوررنگ بوده ولی به بچه اش که به سیاهی قیر بوده، می گفته: قربون دست و پای بلوریت.

مامان ارسطو هم می گفت: من یک موی پسرم را به صد من حقیقت نمی دهم.

دیکتاتوری گفت: من حقیقت را دوست دارم، اما مردم دوست ندارند.

یک عالم علم اقتصاد گفت: حقیقت از آب و نفت و طلا هم با ارزش تر است، در به کار بردنش مقتصد باشیم.

فیلسوفی گفت: ما همیشه چیزهایی داریم که به حقیقت ترجیح شان می دهیم.

یکی دیگر گفت: ما حقیقت را به قدری دوست داریم که او ما را دوست دارد.

یک تاجر یونانی که هم عصر افلاطون و ارسطو بود و گاه به گاه همراه ارسطو به کلاس درس افلاطون می رفت گفت: من افلاطون را دوست دارم، حقیقت را بیشتر از او، و پول را بیشتر از هر دو.

تاریخ نشان داد تاجر یونانی از هر دوی آن فیلسوف ها، فیلسوف تر بود.

راقم این سطور نیز عموئی دارد که هر وقت بی پول می شود، به سراغش می رود. در این مواقع هر چه عمو بگوید راقم سر تکان می دهد و تأیید می کند و این کاری است که امکان ندارد در مواقعی که پول دارد انجام بدهد. ظاهراً مرحوم گالیله هم همین طور بود، چون تا وقتی که اذیت و آزار کلیسا کم بود، زمین به دور خورشید می چرخید. اما وقتی اذیت و آزار کلیسا زیاد شد و احتمال مرگ گالیله رفت، زمین ثابت و مرکز دنیا شد و خورشید شروع به چرخیدن به دور ان کرد. بدین ترتیب معلوم می شود که غالب ما تا یک حدی حقیقت را دوست داریم، ولی همه که اینطور نیستند. آدمهایی هم هستند که حاضرند جان بدهند ولی حرفشان را بزنند. میرزاده عشقی از این دسته بود. بعضی ها نیز حاضرند جان بدهند تا حرفشان را نزنند، سعید امامی هم از این دسته بود.

برگرفته از کتاب ((مو  لای درز حقیقت))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد